پادشاهی ضَحاک هزار سال بود.
ابتدا قصّه جمشید را بخوانید.
در تاریخ ثعالبی نام ضحاک از واژهٔ اژدهاک که به معنای مار بزرگ است گرفته شدهاست و یَمَنیان او را از خود میدانند و از وجود او بر خود میبالند. در شاهنامه پسر مَرداس از تبار اعراب و فرمانروای دشت نیزهوران است. او پس از کشتن پدرش بر تخت مینشیند. «ایرانیان که از ستمهای جمشید، پادشاه ایران، به ستوه آمدهاند، به نزد ضحاک میروند و او را به شاهی برمیگزینند.»
جمشید که روزگارش تباه شده بود و تاج و تخت را برای ضحاک نهاده بود، بگریخت و کس ندانست کُجا شد. صد سال بدین سان بگذشت و در صدمین سال بود که جمشید آن شاهِ ناپاک کیش، روزی کنار دریایِ چین پدیدار گشت و چون ضحاک او را به چنگ آورد، زینهارش نداد و او را با ارّه به دو نیم کرد...
پسر اهریمن به درگاه ضحاک میرود و او را آفرین بسیار میگوید و خود را خُوالیگری زبردست میخواند. ضحاک او را بنواخت و کلید خورش خانه شاهی را به او سپرد؛ چون پرورش جانوران برای بهره وری از گوشت آنها هنوز چندان آیین نگشته بود، پس اهریمن آهنگ کشتن جانوران کرد و از آنان برای ضحاک خوراک تهیه کرد...
شاه بخورد و سخت او را خوش آمد، و خوالیگر را آفرینها گفت. شاه گفت: ای نیکخو هر آرزویی داری از من بخواه... خوالیگر گفت: از آنجا که تورا سخت دوستدارم، خواهان آنم که شاه دستور دهد تا دوش او را ببوسم... اهریمن بر دوش ضحاک بوسه زد و ناگاه ناپدید گشت و از دو دوشِ ضحاک دو مار سیاه بیرون آمدند. ضحاک بسیار اندوهگین گشت و از هر جای چارهای جُست. سرانجان آن مار ها را از دوش او بریدند اما آن دو مار سیاه همچون شاخ درخت بار دیگر از دوش شاه پدید آمدند...
دوران ضحاک هزار سال بود. رفتهرفته خردمندی و راستی نهان گشت و خرافات و گزند آشکار شد. ضحاک دختران جمشید شهرناز و ارنواز را به همسری گرفت. در آن زمان هر شب دو مرد را میگرفتند و از مغز سر آنان خوراک برای ماران ضحاک فراهم میآوردند. روزی دو تن به نامهای اَرمایِل و گَرمایِل چاره اندیشیدند تا به آشپزخانهٔ ضحاک راه یابند تا روزی یک نفر که خونشان را میریزند، رها سازند. چون دژخیمان دو مرد جوان را برای کشتن آورده و بر زمین افکندند، یکی را کشتند و مغزش را با مغز سر گوسفند آمیخته و به دیگری گفتند که در کوه و بیابان پنهان شود. بدین سان هر ماه سی جوان را آزاد میساختند و چندین بُز و میش بدیشان دادند تا راه دشتها را پیش گیرند.
روزی ضحاک به خواب میبیند که سه مرد که در دست گُرزِ گاوسار داشتند به جنگ او رفتند و با آن گرز به سرش کوبیدند... یکی از موبدان خوابش را تعبیر میکند و میگوید: بدان که تاج و تخت تو به کسی خواهد رسید که نامش «آفَریدون» است... چون پدرش به دست تو کشته گردد،دلش پر از کین تو شود و از آن زمان که گاوی به نام پرمایه ـ که او را چون دایهای باشد ـ نیز به دست تو کشته گردد، بدین کینه گُرز گاوسار را خواهد کشید...
روزگاری دراز بگذشت تا اینکه آفریدونِ خجستهٔیِ و دانا از مادر زاده گشت. ( آن فَرّ ایزدی که زمانی با جمشید بود، آنَک با آفریدون همراه گشت...)
ضحاک نیز از سویِ دیگر در جستجوی بود. پدر آفریدون که او را آبتین نام بود، و ضحاک نشانیهایش را به همه داده بود، به گاهِ گُریز، به نگهبانان و دژخیمان ضحاک برخورد و ایشان وی را گرفته، نزد ضحاک بردند و هم به دست او کشته گردید...
مادر آفریدون که فرانَک نام داشت، روان گشت تا به مَرغذاری رسید که در آن گاو پرمایه بود. پس نزد نگاهبان مرغذار رفت و به او گفت: زمانی این کودک شیرخواره را از من زینهار دار و او را همچون پدری باش و از شیر این گاو بپرور...
سه سال آن نگاهبان آفریدون را از شیر آن گاو بداد... از آن سوی ضحاک از جستجوی خسته نگشت و از دیگر سوی سخن آن گاو در هرجایی بپیچید. پس فرانَک شتابان به آن مرغذار آمد، آفریدون را برداشته و از میان مردم ناپدید گشت، و به البرزکوه رفت...
از سوی دیگر از آن مرغذار به ضحاک خبر رسید پس همچون پیل مست بدانجای رفت و آن گاو پرمایه را بکشت و هرچه در آن دشت جانوران بدید، نابود ساخت. پس شتابان به خانه آن نگاهبان برای یافتن آفریدون رفت لیکن کسی در آنجا نیافت پس آنجا را به آتش بسوزاند و ویران کرد.
چون آفریدون شانزده ساله گشت از البرز کوه نزد مادر آمد و نژاد خود از مادر پرسید؛ پس فرانک هرآنچه آفریدون بخواست به او گفت...
آفریدون گفت: آن شاه جادو پرست هر آنچه میخواست بکرد... به فرمان یزدان دست به شمشیر برم و ایوان ضحاک را با خاک یکسان سازم...
ادامه را اینجا بخوانید.
منبع: شاهنامه فردوسی به نثر پارسی سره - میترا مهرآبادی
ادامــۀ جُــســتــار...